رقیه توسلی
همه ندانند، شما که میدانید لبخندهایم چه جور ته کشیدهاند و بغضهای غلیظ، کلافهام کردهاند و دچار بِلاهت شدهام! میدانید سرزندگی را گم کردهام و هرچه میگریزم، جز لشکرِ غم، اَمانی و آشنایی نمیبینم!
همه ندانند، شما که از ارتعاش کلامم باخبرید. شما که سلام تان میدهم و از قُلدری و زُمختی دردها، هربار به سنگ صبوری تان پناه میآورم. شما که فرمانروای قلب من هستید. شما که هرگز سائل تان را بی رأفت رها نمیکنید.
آقاجان! باز خُرّم نیستم. باز هوای درد دل دارد سرم و حیران زیارتم. باز غریبهای شدهام که از دنیا مرخص است. باز ناجی میخواهم و نوشدارویی که میدانم جز عرض ارادت نیست.
همه ندانند شما که خوب میدانید من پرندهام. و بی بال و پرِ کبوترانهام، دِق میکنم. بی شما که مادام اضطراب چشمهایم را میخوانید و شفا میبخشید. بی شما و مهربانی و نورتان که عمری است ظلماتم. و بی شما که احوال درهم و نابسامان مرا طبابت میکنید.
امام رضاجان! این بار هم منم که درب کوی تان را میکوبم... آمدهام دور ضریح تان بگردم و با اشک از رجزخوانی غصهها و غمهای داغ، مویه کنم. آمدهام دوباره اسرارم را پیش رسول محبوب خدا برملا کنم و اگر بشود باز شما را شفیع بگیرم و جان دوباره تمنا کنم.
ای میهمان نوازترین! همه هم که ندانند، شما که از زُلف پریشان زائرتان باخبرید... از گرههای کور... از فرچهای که باید بیندازد به سرتاپای امیدش... شما که میدانید چه جور دست خالی و روزگار درب و داغان را میشود در مشهدتان، آباد کرد... در دَم، اوج گرفت... جلا یافت... و از تمام پیلههای حُزن، آزاد شد...
نظر شما